کادو تولدش رو میز شبیه راکت بدمینتون بودورش داشت که بازش کنهسبک بودگفت احتمالا شوخی»ـه و یه مگس کشهیه ذره بازش کرد و یه سری تار روش دیدیعنی گیتار و ایناس؟»بعدش که یه ذره بیشتر بازش کرد، به نظر .
کادو تولدش رو میز شبیه راکت بدمینتون بودورش داشت که بازش کنهسبک بودگفت احتمالا شوخی»ـه و یه مگس کشهیه ذره بازش کرد و یه سری تار روش دیدیعنی گیتار و ایناس؟»بعدش که یه ذره بیشتر بازش کرد، به نظر .
رفتم برای تولد آبجیم یه چی بگیرم، طرف یه عروسک زپرتی گذاشته جلوم میگه ۷۵ تومن :|
خوب که دقت کردم دیدم مغازهش خیلی جای اسباببازی و اینا نیس بیشتر کادوئه :))) ولنتاینم که هست، الان هر قیمتی بگن ملت مجبور به خریدن
تا الان هیچوقت به این اندازه از سینگلی خودم خوشحال نبودم :)))
تو توییتر و تلگرام که ول میچرخم، بیو ها رو میبینم و حسودیم میشه ملت بیو دارن :)
مشکل اصلیم با بیوها اینه که متولد .» و رشتهی .» و . هیچکدوم بیوی من نیستن. یعنی فیالواقع یه نیمچه زندگینامه و یا حتی اینکه کی هستم رو ارائه نمیکنه
ممکنه بگین خب الان ساعت خوابت گذشته، بخواب بعد قول میدیم یه بیو»ی مناسب پیدا کنی! اما جدی میگم، این مشکل امروز و دیروز من نیست. مشکل هر روزه!
#بحران_بزرگ_زندگی
#بی_درد
#هذیون_شبانگاهی
یه مدت وقتی یه اخلاق بدی میدیدم درونم پیدا شده با خودم میگفتم باز خویه که فلان اخلاقو ندارم»
عموما هم اخلاق زشت بعدی که تو خودم مییافتم همونی بود که قبلا به نبودش مینازیدم
حالا هر وقت به خودم میگم باز خوبه که فلان اخلاقو ندارم» ادامه میدم اونم پیدا میشه نگران نباش»
و دو مقوله هستند که متفاوتند:
سناریوی اول:
- همه میگن فلانی چقدر ضعیفه! باید برم بدنسازی که کسی راجع بهم چیز بد نگه
سناریوی دوم:
- هیچکی نمیگه فلانی چقدر قویه! باید برم بدنسازی که همه راجع بهم چیز خوب بگن
اولی رو به عنوان حفظ عزت نفس / شخصیت / . بشناسم
دومی رو به عنوان نیاز به نگاه / توجه / . بشناسم
پست پیش از رضایت از زندگیم نوشتم!
من خیلی اوقات به گذشتهم که نگاه میکنم، میبینم با صرف نظر از یه سری جزییات من از روند زندگیم راضیم
شاید از شرایطی که توش هستم راضی نباشما، اما از اینکه چه راهی رو تا الان اومدم، راضیم
و خب خدا رو شکر!
من از بچگی خیلی ورزش رو دوست داشتم! شدیدا! همهچی رو پیگیری میکردم. حتی احبار ورزشی کریکت تو اون طرف هند رو!
اما بابام به زور منو از پیگیری اینمدلی ورزش دور کرد.
مثلا یادمه یه روزی اومد و گفت از این به بعد ماکزیمم روزی اجازه داری نیمساعت اخبار یا هرچیز ورزشی ببینی
من از بچگی خیلی نقاشی رو دوست داشتم و کلی هم زمان براش میذاشتم.
اما بابام به زور منو از اون فضا دور کرد.
یادم میاد یه روزی جلو خودم به مامانم گفت من هرچی به این بچه بی محلی میکنم، تو باز داری تشویقش میکنی! بابا بذار برسه به درساش!»
من از بچگی شیفتهی تاریخ بودم
اما بابام به زور منو از پیگیری حرفهای تاریخ دور کرد
به یاد دارم یه روز مامانم میگفت که بابات میگه نگرانم این بچه جای اینکه به زندگیش برسه، بقیه عمرشو تو خاک و اینا درحال باستانشناسی باشه»
من روانشناسی رو خیلی دوست داشتم
اما بابام به زور منو وادار به ادامه ندادن تو رشتهی انسانی کرد.
میگفت من خودم انسانی خوندم، میدونم تهش هیچی نیس، برو به زندگی واقعی برس
جالب هم هست که خیلی اوقات همون موارد رو تشویق میکرد که غیرحرفهای پیگیری کنم، مثلا ورزش، مثلا هنر، مثلا تاریخ
بابام ترجیحش این بود که پزشک بشم اما این یه مورد رو هیچوقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت میکرد از طی مسیر تجربی
بابام ترجیحش بر این بود که المپیادو ول کنم و بیشتر به کنکور بپردازم ولی این یه مورد رو هیچوقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت میکرد از طی مسیر کنکور
بابام یه جاهای زیادی تصمیمش رو بهم دیکته کرد! جاهای زیادی هم نه!
و من از شرایط فعلیم راضیم
واقعا راضیم
و حس میکنم راضیتر از اینکه یه نوازنده یا نقاش باشم! یا یه باستانشناس! یا یه روانشناس(اینو مطمئن نیستم)! یا یه ورزشکار حرفهای!
و خب واقعا دست بابام درد نکنه :)
طرف نشسته بود میگفت: اینکه ما آخرتو نادیده میگیریم به خاطر اینه که دوره ازمون خیلی! اصلا ملموس نیس! اگه نتایج کارمونو میدیدیم همه سفت و سخت براش میجنگیدیم!
حس میکنم اشتباه میگفت!
یه مثال بزنم بعد بگم چرا؟
میری سالن بدنسازی، میبینی نتیجهی همه دمبل زدن و اینا، شده یه گولاخی که داره کل دستگاهو از زمین میکنه و دوباره میذاره سر جاش!
با خودت میگی چه شاخ! منم میخوام مثه این شم!
یه هفته دو هفته کار می کنی بعد شل میشی
خب؟ منظورم واضحه؟
داستان ندیدنه نیست
داستان اینه که ما عجولیم
اون اشتیاقه و اون لذته رو زود میخوایم
بر میگرده به اراده
کم و زیاد دارهها!
ولی تهش عجولیم!
یکی ارادهش در حد کنترل شکمش برای رژیمه، یکی شکلات میبینه از جا در میره
یکی در حد درس خوندن برای کنکوره ارادش، یکی برای ۱۰ دقیقه مداوم پشت کتاب موندنم براش سخته
ولی همهی اینا تقریبا (به معیت من) آستانه اراده دارن
شاید خودمونم بدمون نیاد آدم حسابی باشیم ولی ارادهمون پایینه
همین!
این عکس از ویکیپدیای جهانخوار:
تغییر حقیر را خوانده باشید، لازم نیست این قصه را تعریف کنم! اگر هم نخواندید هم میتوانید به
آن مراجعه کنید و سپس مجددا همین خط را بخوانید :دی
یه مواقعی یه اپلیکیشنی چیزی رو آپگرید میکردیم و میدیدیم که باهاش اصلا حال نمیکنیم. اینجا دو حالت داشت
یا سازنده اپلیکیشنه دکمه داونگرید رو گذاشته بود و خب میشد ازش استفاده کرد.
یا اینکه نه. که خب مجبور بودیم تحمل کنیم اپ رو یا بیخیالش شیم
اونا شر و ور بود که بگم:
کاش بعضی آدما دکمهی داونگرید داشتن! ورژنای قدیمیشون دوستداشتنیتر بودن :)
نیمهی شعبان، قبلا خیلی برام شور داشت، برعکس الان
دو سه روز بود برای تجدید روزهای قدیم، میخواستم متنی با تمام وجود برای نیمهی شعبان بنویسم. اما امروز ساعت ۴ عصر بیدار شدم. پا شدم رفتم استخر. بعد یه ذره تمرینامو نوشتم و الانم دارم میخوابم.
چند حظه قبلتر یه نوشتهای دیدم از رفیقی که تقریبا فضایی مشابه این حال من رو میگفت و حیف دیدم حداقل این چند خطو ثبت نکنم. برا خودم حیف بود البته
این آهنگ رو هم گوش بدین بد نیست:
https://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Sepehr-Khalse-Bargardam
بعدا نوشت:
خطش زدم لینکو چون اینم ادا و اطوار»ـه. واقعا همچین حسی رو هم ندارم متاسفانه
یه رفیقی رو کشف کردم اخیرا که حرفای قلنبه سلنبه زیاد میزنه، اما حرفاشو دوست دارم :)
یه جمله گفت خیلی قلقلکم داد! دوست داشتم پاشم بغلش کنم، بوسش کنم :)) اما خب اینقدر صمیمی نبودیم معالاسف (پسره ها)
گفتش: تا الان بزرگ شدم ولی دوست دارم بعد این برای اونایی که بزرگ کردن منو، کوچیک شم
خب خوب بود
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمیدونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بیثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و سه بویی حس میکنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همهی اینچیزا یکیشون صدای محمدعلیزادهس تو آهنگ
عشقم این روزاست. اون موقع بیستچهاری از گوشی بچهها تو اتاق پخش میشد. امروز بعد دوسال اینو شنیدم و جا داشت خودمو بگیرم بزنم :) این اموجیه واقعا مناسبه :) خیلی اذیت شدم اون مدت :) خیلییییییییییی
واقعااااا شکر که تموم شد
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمیدونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بیثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و یه بویی حس میکنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همهی اینچیزا یکیشون صدای محمدعلیزادهس تو آهنگ
عشقم این روزاست. اون موقع بیستچهاری از گوشی بچهها تو اتاق پخش میشد. امروز بعد دوسال اینو شنیدم و جا داشت خودمو بگیرم بزنم :) این اموجیه واقعا مناسبه :) خیلی اذیت شدم اون مدت :) خیلییییییییییی
واقعااااا شکر که تموم شد
اینجا گفتم یه چیزایی،
یه مورد دیگه از اون حالتا امروز برام تداعی شد:
یادمه اون موقعا، مرداد و شهریور حدودا، حدود ۵ و نیم، ۶ صبح، وقتی همه خواب بودن، کم انرژی و خسته و نگران، اما امیدوار، صبحونمو میخوردم، لپتابو روشن میکردم، تا مدتی که منتظر روشن شدنش بودم یه آب یخی درست میکردم و یه لیوان ازش میخوردم و یه لیوان میریختم و همراه خودم میآوردم میشستم پای لپتاب. داشتم یه بازی مینوشتم و همزمان کولر هم روشن بود و آب یخ بود و سردم بود و یه پتو رو دوشم. یه ذره دیگه هم مامانم بیدار میشد. همین حالت تقریبا امروز بهم گذشت و وحشیانه هولم داد لا لو های سه سال پیش!
طبق احساسات پیشآمده دیشب و مشاهدات دیروز ظهر و عمل امروز صبح، لازم دونستم از جاج بنویسم
الان که دارم مینویسم مطمئن نیستم چقدر باید وارد جزییات شم
فعلا یه جمله بنویسم شاید حین تایپش تصمیم گرفتم
میفرماید که: قبل از اینکه راجع به راه رفتن کسی قضاوت کنی، سعی کن با کفشاش راه بری
بعد خودم اضاصفه میکنم که: بعدم که راه رفتی مستقل از نتیجه، دهنتو ببند سرت تو کارت باشه
خلاصه که آره، یک واقعیتی رو باید در نظر بگیریم و اون هم جهان واقعیه (coined by Qasem) و اینکه چقدر دنیای ساختهی ذهنیمون و ایدهآلهامون با واقعیت مچ میشن
ترجیح هم دادم وارد جزییات نشم
اولا. لازم میبینم مجدد تاکید کنم: کاریز خوش دارد خیال کند رودها برای او به حرکت در میآیند(خب کاریزه دیگه اسکله)
ثانیا: دوستی توصیف فوقالعادهای داشت چندساعت پیش از شرایطش که خیلی قابل انطباقه، میگفت تو وضعیتیم که برم جلو باخته، وایسم سر جام هم باخته
ثالثا: از غریبهای خوندم که میگفت آینده رو خیالبافی نکن، سورپرایز شی بهتر از اینه که ناامید شی
رابعا: هم کاریزم هم اسکلم هم هر حرکتی بزنم باخته، هم خیالبافم هم ناامید شدم
خامسا: که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند
سادسا: بگیر بخواب حاجی
روند بدین شرح است:
یک فرضی میکنی
طبق اون فرض خیالبافی میکنی و خیالبافی و خیالبافی
نتیجتا تلقین و تلقین و تلقین
و از خیالش، رویاش، توهمش لذت میبری
و بعد میفهمی که فرض اشتباه بوده
و حالا لحظات خوبی رو برات آرزومندم
اصلا آدم، بهخاطر آدم بودنش یک موجود دو ساحتیه.
یک وجه آدم دلشه و تصمیمات احساسیش
و یک وجه دیگه عقلشه و تصمیمات منطقیش
اما تو یه سری مسائل خیلی مهم انگار نمیتونیم همزمان هر دو تا بُعد رو استفاده کنیم. دوتا مثال میزنی داداش؟ بله!
تو وقت گذاشتن برای بقیه، یهو بعد احساسیمون مطلقا خاموش میشه و میشیم سراسر منطق! و خب دودوتا چهارتا اجازه نمیده تفقدی کنیم درویش بینوا را.
مثال بعدی؟
وقتی که کسی چشممون رو میگیره. اونجاست که عقل خاموش میشه و میشیم احساس با خلوص صد در صد
و توی هر دوتای این مثالا که زدم ما آدم نیستیم
نه که نباشیم
کامل آدم نیستیم
نصف آدمیم!
همهی حرفایی که زدم کلیشهای بود ولی خب لازم دیدم بگم
أَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ ۚ بَلْ جَآءَهُمْ بِالْحَقِّ وَأَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ (۷۰ مومنون)
پنهانکاری بسا دیگه
مدتیه که قرآن نیازهای استدلالی من رو برطرف نمیکنه
حس میکنم متقن صحبت نمیکنه
آیهای که بالا مطرح کردم یک مقداری. کرد منو. این حسه اسم درست درمونی نداره برای همین جاش سهنقطه میذارم.
میگه که: میگن (پیغمبر) خله! در حالیکه به حق به سمتشون اومده و اکثرشون نسبت به حق اکراه دارن
خب الان این استدلالش کجاست؟ خدا کجا رد میکنه جنون رو از رسولش؟ با چه استدلالی و اثباتی؟
این چیزی نیست که منو کرده. چیزی که منو. کرده یه چیز دیگهس.
انگار اصلا چالش خدا(اگه خدایی باشه، و این جملات لفظ خودش باشن) یه چیز دیگهس
انگار حرفش اینه که آقا اصلا شما دنبال استدلال نیستین که
شما صرفا به خاطر اینکه از انجام دادن حق حس خوبی ندارید، دارین رو بچه مردم برچسب خل و چل و. میزنید.
یه لحظه به خودم برگشتم و گفتم(از اینجا به بعد مکالمم با خودمه تا اطلاع ثانوی)
- خب داداش رضا، الان تو واقعا کف استدلالی الان؟ یا نسبت به حق اکراه داری؟
+ آره دیگه بدون استدلال که نمیشه، قراره کلی کار ازمون بخوادا
- حالا تو کارایی که انسانیه رو انجام بده، اونای دیگه رو که استدلال نداری براش بیخیال
+ منکه انجام میدم وظایف انسانیمو، نسبت به حق هم اکراهی ندارم
- مطمئنی؟
دیدم که نه
الان که اینو مینویسم ترکیه داره دهن کردا رو تو سوریه آسفالت میکنه، امیدوارم لحظهای که شما اینو میخونید تموم شده باشه این داستان
و من چند وقت پیش یه راه عملی به ذهنم رسید برای مقابله با ترکیه
که حتی خودم تنهایی از پسش بر میومدم(فرض کنید حرف گندهتر از دهنمه ولی نیست)
اما چون کار زمانبری بود و من درگیری تافل و اپلای و این خزعبلاتو دارم، ازش چشمپوشی کردم
هنوزم مطمئن نیستم کارم چقدر رواست
ولی میدونم این استدلال خواستن از قرآن(برای من حداقل) (این مدت حداقل) پوششیه برای انجام ندادن یه سری وظایف
البته این یه سری چیزا رو منتقفی نمیکنهها
باید عقل باشه حین برخورد با دین
تحجرها و تعصبها رو فیلتر کنیم ازش
و اگه تهش چیزی موند با محک عقل و وجدان باهاش برخورد کنیم
ولی خب، من از خودم راضی نیستم الان (البته هنوز دارم با تمام قوا توجیه میکنم بیعملیم رو)
"ما سزاوار انتخاب بین مرگها نیستیم"
وقتی زنی سیگار میکشه یعنی دیگه گریه جوابگو نیست.
وقتی مردی گریه میکنه یعنی دیگه سیگار جوابگو نیست.
پیرمرد شیکپوش اومده بود بین خاکا نشسته بود و سیگارشو تو جیبش نگه داشت و اشکشو چندتا پک زد و به این فکر نکرد که چند ده میلیون تومن هزینهی فرار» بچهش بوده، به این فکر میکرد که چرا لازمه اصلا بچهش فرار کنه. ببخشید، چرا لازم بود»؟ فکرش مشغول این بود که اصلا مگه ایرادی داره بچهم بمونه پیش خودم و درسشو بخونه، ازدواجشو کنه، سر کار بره و ببخشید، مگه ایرادی داشت»، میموند»، میخوند»، میکرد»، میرفت»؟
پیرمرد پاشو از رو خاکا، برو به جوابی نمیرسی، ما هم قول میدیم به جواب نرسیده بریم.
پا نشدی هم نشدی، جای دیگه خاکی نشی، قطعا آسفالت میشی. جاهای دیگه هم ویرونهس، خاکه. بشین همونجا. بشین ببین بچهت چرا لازم بود فرار کنه. درست گفتم، لازم بود».
سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم
مثل همین ساعتای همون روزا کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن
اما اینبار نترسیدم
عصبی هم نبودم
تو اتاق هم بودم
گوشیم هم تو شارژ
پنیر هم مال خودم
یه احمق خودهمهچیزداندان
منِ او (1)
ترسناکن اونایی که حس میکنن من آدم حسابیم، یا مثلا ویژگی خاصی دارم
چون وقتی منو بشناسن میفهمن خبری نیست
بعد مشاهداتشون نسبت به انتظاراشون میاد پایین و پایینتر
و باز پایینتر
و اونوقت با اینکه یه آدم معمولیم، خیلی توم نقص میبینن. خیلی بیشتر از اونی که تو بقیه میبینن
1. هیچکی احمقانهتر از من زندگی نمیکنه. آدما یا یه چیزو میخوان یا نمیخوان. یا پیگیرش میشن یا نمیشن. نه اینکه صدتا انگیزه داشته باشن برا خواستنش و صدتا دلیل برا نخواستنش. دیگه برا خودشون» شلکن سفتکن ندارن. هیچچیزی آشغالتر از این نیست که تکلیفت با خودت روشن نباشه. هیچچیزی بیصفاتر از این نیست که هر لحظه طبق یه تئوری جدید بین دوتا سراب نوسان کنی، طواف کنی، سعی کنی. حیف چشمهای که با گریه برا تو جوشیده، اونم کنار خودت!
2. این روزا بیش از هرچیزی نداشتن (و خب طبعا پیروی نکردن از) یه چارچوب فکری منظم آزار میده.
3. توحید یعنی پایبندی به یه» چیز»ی که به نتیجه رسیدی درسته. مستقل از ملامت بقیه»، مستقل از اینکه سود» لحظهای تو چیه، مستقل از اینکه خودت» دلت چی میخواد.
(البته شاید اون چیزی که به نتیجه رسیدی درسته مثلا پیروی از حرف مردم، سود لحظهای و یا دلت باشه)
4. ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَجُلًا فِیهِ شُرَکَاءُ مُتَشَاکِسُونَ وَرَجُلًا سَلَمًا لِرَجُلٍ هَلْ یَسْتَوِیَانِ مَثَلًا ۚ الْحَمْدُ لِلَّهِ ۚ بَلْ أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ
خدا مثال اون بابایی رو زد که چندتا صاحبکار با نظرای مخالف هم داره و بابایی که فقط تو استخدام یه نفره. اینا وضعشون یکیه؟
5. من هنوز به آغوش اسلام بر نگشتم. میبینی؟ مثل همهی مذبذب بودنای دیگهم. مثل همهی شلکن سفتکنای دیگهم. مثل همهی لا من هولاء و لا من هولاء» بودنام.
6. رو این مطمئنم فقط
1. اسمشو میذارم عشق جنسی». چیزی که فرق داره با عشق» خالی که احتمالا بین هر دوست صمیمی و بین برادرا و بین فرزند و والدین هست. از ویژگیهاش هم آتشین بودن و خب در معرض تمام شدن بودنه. تمام شدن بدی هم. (اگه مخالفید فکر کنید به درصد دوستیهای صمیمیای که بیشتر از مثلا 10سال دوام داشته و رابطههایی از این دست و با این مدت دوام)
2. یه دختر پر شور و پرانرژی بود. لحظات شادی باهاش بیشتر خوش میگذشت و لحظات غم، کمتر بد. با تمام نکات مثبت و منفیش، مثل همهی آدما. مهم نبود حالت چطوره، کیفیت زندگی از همنشینی باهاش بالاتر میومد. اگه زندگی یه مشت کارت بهم داده بود، اون از اون کارتای سر بود، اگه آس نبود. و خب نفهمیدم دقیقا کی ولی ما درگیر عشق جنسی شدیم. و بعد مدتی سردی و بعد پایان. و خب لازم به ذکر نیست که پایانش هیچوقت ما رو به حالت قبل عشق جنسی بر نگردوند. و حتی به حالت دوتا آدم غریبه هم از دوتا غریبه هم از هم دورتر شدهبودیم. و من حس میکردم که کارت سَرَم رو سوزوندم. حس میکردم که کاش اینقدر پیش نمیرفت قضیه که حداقل از مزایای غیرمعمولیِ بودن معمولیش بهره ببرم.
3. پسری با این سطح از دقت تحلیل و شعور و عمق و فهم کمتر دیده بودم. میتونستم چند ساعت بشینم پا حرفاش و هی چیزای بیشتری یاد بگیرم و هی هنوزم بخوام بیشتر حرف بزنه. این عزیز اندکی تمایلات همجنسگرایانه هم داشت. یه روز بهم پیشنهادی داد که تمایلی بهش نداشتم و رد کردم. خیلی سعی کردیم بعد اون دوستیمون به حالت قبلش برگرده و به روی خودمون نیاریم که چی گذشته اما انگار هنوز به حالت اول برنگشتیم. به حالتی که مستقل از جهان خارج، چندساعت تنها کنار هم باشیم و حرف بزنیم.
4. تا سه نشه بازی نشه. و خب بازی اشکنک داره انگار. دختر بشاش و هنرمند و با ذهنی که درگیر کلیشههای رایج نبود. از هنرش به وجد میومدم و دیدگاهاش حتی اگه هم غلط بود بهم کمک میکرد از یه زاویهی کاملا جدید به دنیا نگاه کنم. بعد معاشرت کوتاهمدت باهاش به این نتیجه رسیدم که پتانسیل سه شدن و بازی شدن» تو این رابطه خیلی خیلی بالاست. دو راه داشتم. که تا سه شدن» از مزایای محضرش استفاده کنم و همزمان بدون چاره منتظر فروپاشی و از غریبه غریبهتر شدن باشم یا همینجا حریمم رو محدودتر کنم که حداقل درحد یه غریبهی آشنا بمونم. درست یا غلط ترجیحم بر دومی بود.
5. داشتم فکر میکردم که چه عالی میشد که عشق جنسی وجود نداشت. خیلی منطقی پشتش نیست. هوسه بیشتر برای از دست ندادن آدمای ارزشمند زندگی. اگه نبود شاید الان سه تا دوستی خیلی خوبو از دست نمیدادم. شایدم به دنیا نمیومدیم هیچکدوممون. در هر دو حالت جالب بود به نظر
1. اسمشو میذارم عشق جنسی». چیزی که فرق داره با عشق» خالی که احتمالا بین هر دوست صمیمی و بین برادرا و بین فرزند و والدین هست. از ویژگیهاش هم آتشین بودن و خب در معرض تمام شدن بودنه. تمام شدن بدی هم. (اگه مخالفید فکر کنید به درصد دوستیهای صمیمیای که بیشتر از مثلا 10سال دوام داشته و رابطههایی از این دست و با این مدت دوام)
2. یه دختر پر شور و پرانرژی بود. لحظات شادی باهاش بیشتر خوش میگذشت و لحظات غم، کمتر بد. با تمام نکات مثبت و منفیش، مثل همهی آدما. مهم نبود حالت چطوره، کیفیت زندگی از همنشینی باهاش بالاتر میومد. اگه زندگی یه مشت کارت بهم داده بود، اون از اون کارتای سر بود، اگه آس نبود. و خب نفهمیدم دقیقا کی ولی ما درگیر عشق جنسی شدیم. و بعد مدتی سردی و بعد پایان. و خب لازم به ذکر نیست که پایانش هیچوقت ما رو به حالت قبل عشق جنسی بر نگردوند. و حتی به حالت دوتا آدم غریبه هم از دوتا غریبه هم از هم دورتر شدهبودیم. و من حس میکردم که کارت سَرَم رو سوزوندم. حس میکردم که کاش اینقدر پیش نمیرفت قضیه که حداقل از مزایای غیرمعمولیِ بودن معمولیش بهره ببرم.
3. پسری با این سطح از دقت تحلیل و شعور و عمق و فهم کمتر دیده بودم. میتونستم چند ساعت بشینم پا حرفاش و هی چیزای بیشتری یاد بگیرم و هی هنوزم بخوام بیشتر حرف بزنه. این عزیز اندکی تمایلات همجنسگرایانه هم داشت. یه روز بهم پیشنهادی داد که تمایلی بهش نداشتم و رد کردم. خیلی سعی کردیم بعد اون دوستیمون به حالت قبلش برگرده و به روی خودمون نیاریم که چی گذشته اما انگار هنوز به حالت اول برنگشتیم. به حالتی که مستقل از جهان خارج، چندساعت تنها کنار هم باشیم و حرف بزنیم.
4. تا سه نشه بازی نشه. و خب بازی اشکنک داره انگار. دختر بشاش و هنرمند و با ذهنی که درگیر کلیشههای رایج نبود. از هنرش به وجد میومدم و دیدگاهاش حتی اگه هم غلط بود بهم کمک میکرد از یه زاویهی کاملا جدید به دنیا نگاه کنم. بعد معاشرت کوتاهمدت باهاش به این نتیجه رسیدم که پتانسیل سه شدن و بازی شدن» تو این رابطه خیلی خیلی بالاست. دو راه داشتم. که تا سه شدن» از مزایای محضرش استفاده کنم و همزمان بدون چاره منتظر فروپاشی و از غریبه غریبهتر شدن باشم یا همینجا حریمم رو محدودتر کنم که حداقل درحد یه غریبهی آشنا بمونم. درست یا غلط ترجیحم بر دومی بود.
5. داشتم فکر میکردم که چه عالی میشد که عشق جنسی وجود نداشت. خیلی منطقی پشتش نیست. هوسه بیشتر برای از دست ندادن آدمای ارزشمند زندگی. اگه نبود شاید الان سه تا دوستی خیلی خوبو از دست نمیدادم. شایدم به دنیا نمیومدیم هیچکدوممون. در هر دو حالت جالب بود به نظر
پ.ن: لازم به ذکر هم نیست اصلا که یکی که تو چارچوب رفاقت خیلی باهاش حال میکنی ممکنه اصلا اصلا اصلا مناسب عشق جنسی نباشه
1. اسمشو میذارم عشق جنسی». چیزی که فرق داره با عشق» خالی که احتمالا بین هر دوست صمیمی و بین برادرا و بین فرزند و والدین هست. از ویژگیهاش هم آتشین بودن و خب در معرض تمام شدن بودنه. تمام شدن بدی هم. (اگه مخالفید فکر کنید به درصد دوستیهای صمیمیای که بیشتر از مثلا 10سال دوام داشته و رابطههایی از این دست و با این مدت دوام)
2. یه دختر پر شور و پرانرژی بود. لحظات شادی باهاش بیشتر خوش میگذشت و لحظات غم، کمتر بد. با تمام نکات مثبت و منفیش، مثل همهی آدما. مهم نبود حالت چطوره، کیفیت زندگی از همنشینی باهاش بالاتر میومد. اگه زندگی یه مشت کارت بهم داده بود، اون از اون کارتای سر بود، اگه آس نبود. و خب نفهمیدم دقیقا کی ولی ما درگیر عشق جنسی شدیم. و بعد مدتی سردی و بعد پایان. و خب لازم به ذکر نیست که پایانش هیچوقت ما رو به حالت قبل عشق جنسی بر نگردوند. و حتی به حالت دوتا آدم غریبه هم از دوتا غریبه هم از هم دورتر شدهبودیم. و من حس میکردم که کارت سَرَم رو سوزوندم. حس میکردم که کاش اینقدر پیش نمیرفت قضیه که حداقل از مزایای غیرمعمولیِ بودن معمولیش بهره ببرم.
3. پسری با این سطح از دقت تحلیل و شعور و عمق و فهم کمتر دیده بودم. میتونستم چند ساعت بشینم پا حرفاش و هی چیزای بیشتری یاد بگیرم و هی هنوزم بخوام بیشتر حرف بزنه. این عزیز اندکی تمایلات همجنسگرایانه هم داشت. یه روز بهم پیشنهادی داد که تمایلی بهش نداشتم و رد کردم. خیلی سعی کردیم بعد اون دوستیمون به حالت قبلش برگرده و به روی خودمون نیاریم که چی گذشته اما انگار هنوز به حالت اول برنگشتیم. به حالتی که مستقل از جهان خارج، چندساعت تنها کنار هم باشیم و حرف بزنیم.
4. تا سه نشه بازی نشه. و خب بازی اشکنک داره انگار. دختر بشاش و هنرمند و با ذهنی که درگیر کلیشههای رایج نبود. از هنرش به وجد میومدم و دیدگاهاش حتی اگه هم غلط بود بهم کمک میکرد از یه زاویهی کاملا جدید به دنیا نگاه کنم. بعد معاشرت کوتاهمدت باهاش به این نتیجه رسیدم که پتانسیل سه شدن و بازی شدن» تو این رابطه خیلی خیلی بالاست. دو راه داشتم. که تا سه شدن» از مزایای محضرش استفاده کنم و همزمان بدون چاره منتظر فروپاشی و از غریبه غریبهتر شدن باشم یا همینجا حریمم رو محدودتر کنم که حداقل درحد یه غریبهی آشنا بمونم. درست یا غلط (سر یه سری حساب کتابا) ترجیحم بر دومی بود.
5. داشتم فکر میکردم که چه عالی میشد که عشق جنسی وجود نداشت. خیلی منطقی پشتش نیست. هوسه بیشتر برای از دست ندادن آدمای ارزشمند زندگی. اگه نبود شاید الان سه تا دوستی خیلی خوبو از دست نمیدادم. شایدم به دنیا نمیومدیم هیچکدوممون. در هر دو حالت جالب بود به نظر
پ.ن: لازم به ذکر هم نیست اصلا که یکی که تو چارچوب رفاقت خیلی باهاش حال میکنی ممکنه اصلا اصلا اصلا مناسب عشق جنسی نباشه
اول
آهنگ ردپا، از ثانیهی ۰۰:۰۱ تا ۰۳:۳۷ با تاکید روی ۰۰:۰۲ تا ۰۳:۳۶
بعدش
آهنگ تنهایی، به شکل مشابه
پ.ن: این متن فاقد هرگونه ارزش اجرایی، شناختی، تصمیمگیری و . است. صرفا یه موده که هر ۲۲ سال یه بار میاد سراغم و حدود ۶ دقیقه و ۵۷ثانیه باهام میمونه ولی اینقدر قویه که هلم میده بنویسم
یک الف) آدمای ترسو همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز بودا برای اولین بار رفت بیرون قصر باباش یه دور بزنه، دید عه! شت! یکی داره میمیره! یکی مریضه! یکی پیره! یکی همینجور که گرخیده بود از همراهش پرسید: سید اینا چرا این مدلین؟ چرا اینقدر اذیتن؟ اون سید بهش گفت(فرض کنید بکگراند حرفای سید داره آهنگ کلید اسرار پخش میشه): این شتریه که رو همهمون میخوابه! ناگزیره! همه بالاخره یه روزی رنج رو باید تجربه کنیم.
یک ب) آدمای نگونبخت همیشه خیلی به دنیا حال دادن! مثال میخوای؟ یه روز اپیکور برای چندمین بار یه نگاه به سر و وضع خودش انداخت! یه آدمی که از شب تا صبح، از صبح تا شب سگ دو میزنه هیچی نمیشه. با یه خانوادهی از هم پاشیده و با یه کودکی سخت! یه زندگی سراسر رنج!
دو) بودا و اپیکور به این نتیجه رسیدن که غایت زندگی تلاش برای دوری از رنج تا حد ممکنه! نظرات زیادی داشتن که من هیچکدومشونو حالیم نیست، اما یه نظر دارن که میخوام از اون بگم براتون. پس چراغا رو خاموش کنید که میخوام دلا پر بکشه هند و یونان. اپیکور و بودا نشستن نگاه کردن دیدن خب یه سری رنجا که واقعا رنجن کاریشون نمیشه کرد. اما یه سری چیزا هستن که یه عده ازشون رنج میبرن یه سری خیلی راحت مدیریتش میکنن. به این نتیجه رسیدن که با توجه به اینکه واقعیت این اتفاقا یه چیزه ولی برخورد آدمای مختلف باهاش فرق داره، پس احتمالا میشه به این چیزا به چشم رنج نگاه نکرد. در حقیقت این اتفاقا نیستن که رنجآورن. این ماییم که مثلا به خاطر اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی خیلی از یه مشت اتفاقا رنج میبریم. این مجموعهی اهمیت دادن بیش از حد به یه چیزی یا مثلا در نظر نگرفتن راههای جایگزین یا مثلا وابستگی عاطفی به یه چیزی و امثالهم» رو اسمشو گذاشتن شفاف و صحیح فکر نکردن. و راه دوری از رنج رو شفاف و صحیح فکر کردن دونستن. بذارید یه مثال بزنم. فرض کنید از اینکه عشق زندگیتون گذاشته رفته رنج میبرید. یا از مصاحبهی کاریای که توش رد شدید. یا هر بولشت دیگهای که تو این دست چیزها میگنجه. شما میخواید به تخمینی از میزان اسفناک بودن اوضاع برسید. اما اولین چیزی که به ذهنتون میاد اینه که وای دیگه بدون اون شخص/شغل من چه آیندهی تباهی دارم. دوباره یه ذره میخواید دقیق فکر کنید، به این فکر میفتید که وای چقدر نبود همچین کسی یا چیزی منو از ایدهآلهای زندگیم دور میکنه. بعد دوباره
حالا سوال این بود که چطور شفاف فکر کنیم؟
سه الف) بودا گفت برای شفاف فکر کردن باید تمرکز کنیم. متمرکز نبودن واقعا گند میزنه به شفاف فکر کردن. بیاید سعی کنید ۱۰ دقیقه متوالی فقط یه نون بربری رو در نظر بگیریم و به هیچ چیز دیگهای، مطلقا هیچ چیز دیگهای جز اون فکر نکنیم. من قبلا جاتون سعی کردم و خیلی سریع مقهور شدم :)) (دروغ گفتم من سعی نکردم ولی میدونم نمیتونم) تو مثال رنج بالا هم وضع همینه. ما اگه بتونیم با تمرکز به یه راه جایگزین و به یه ارزشگذاری نسبت به از دست رفتهها فکر کنیم بدون اینکه ترسها و وابستگیها و . حواسمون رو پرت کنن، طبعا اون رنج رو نخواهیم برد.
پس جواب بودا شد: تمرکز کردن رو تمرین کنیم!
سه ب) اپیکور گفت احساسات همیشه غلبهی زیادی داره تو رنجها و ما رو از درون کنترل میکنه و شفاف فکر کردنمون رو گند میزنه توش. پس برای شفاف فکر کردن باید بریم سراغ چیزای بیرونی. اون چیز بیرونی به صلاحدید آقای اپیکور یه دوسته. یه دوست همینجور خشک و خالی نهها! یه دوستی که بتونه شبیه تو فکر کنه و دنیا رو بتونه از نگاه تو ببینه. چون قراره جای تو فکر کنه و جای تو ارزشگذاری کنه. حالا با اون رفیق که م میکنی، به فکر کردنت جهت میده. لحظاتی که داری هذیون میگی یا خیلی پرت فکر میکنی، میزنه تو دهنت که اسکل داری اشتباه میزنی. و تو بعد صحبت کردن میبینی شرایط به اون بغرنجی که حس میکردی هم نبوده.
پس جواب اپیکور شد: دوستهای همفاز (و عاقل؟) داشته باشیم!
سه ج) من هم همیشه دوست دارم تو مسائلی که هیچکس ازم نظری نخواسته نظرمو مطرح کنم. به نظر من یه راه برای شفاف فکر کردن، رو کاغذ فکر کردنه. یعنی شما بیای مشکل رو بنویسی. تبعات مشکل که ازش ناراحتی رو بنویسی. راههای جایگزین رو بنویسی و . تو همهی اینها هم باید شواهد موافق و مخالف طرز فکرت رو بنویسی، چون ممکنه واقعا یه حس احمقانه باشه و نه یه چیزی بر اساس واقعیت. چون توی نوشتن فقط مسائل مربوط رو مینویسی و نه هر خزعبلی که از ذهنت رد میشه، خروجی نهایی یه اندیشهی به نسبت فیلتر شدهاست.
پ.ن: من کل کل کل سواد و شناختم از فلسفه در حد یه پادکست خیلی گوگولی و نه اونقدر تکنیکال به اسم
Philosophize This!ه. این متن هم ترجمهی غیرامانتدارانهای از قسمت دهمشه. فلذا بابت نوشتههام هیچ مسئولیتی نمیپذیرم :))
پدر در زندان است. و مادر. و برادر و خواهر هم. دختر پرشیطنت همسایه هم همینطور. هفتهی گذشته هفت ساله یا نوزدهساله شد دقیق نمیدانم.
هفتهای یکبار، شنبهها یا یکشنبهها، به ملاقاتشان میروم. هر موقع که بیدار شدم راه میفتم. صبح اگر حرکت کنم شب میرسم و شب اگر حرکت کنم، صبح. عصرها حرکت نمیکنم که به سیاهی سپیدهدم نخورم.
بعضی هفتهها فرصت نمیشود و بعضی دوهفتهها هم گاهی.
بین دو ملاقات برایم نامه مینویسند. من هم با تاخیر، چندکلمهای جواب میدهم. گاهی آنقدر تاخیر میکنم که وقت ملاقات بعدی میرسد و شفاهی و رو در رو سکوت میکنم هرچه که در نامه میخواستم بنویسم. من هم گاهی نامه مینویسم. جواب هم میگیرم. نه آنقدر دیر، اما همانقدر مختصر.
راستش من هم در زندانم. هفتهای یکبار شنبهها یا یکشنبهها برای هواخوری اجازه میدهند بیرون بروم. بعضی هفتهها نمیگذارند و بعضی دوهفتهها هم گاهی. پرسنل ندارد زندان من. میگویند خودم از پس خودم بر میآیم و من میگویم خودم از پس خودم بر نمیآیم.
هوا هم خوب است سلام میرساند.
هفتهای یا دوهفتهای یکبار این دخترک زشت مغرور برایم غذا درست میکند و به زندان میاورد. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی من او را نمیشناسم. به رویش نمیآورم اما. میگوید از دوستان قدیمی او هستم ولی نمیگوید از دوستان قدیمی من است. اگر اشتباه نکنم خودش هم در بند کناری من زندانیست. گفتم که نمیشناسمش اصلا. وقتی غذا میآورد قاشق کنارش نیست. یکبار گفتم قاشق هم میآوری، خندید و گفت نه. فتانه میگوید قاشقهای این دخترک همه خاکیست. نمیدانم او از کجا میداند ولی شاید از این آدمهای به دنبال فرار است. گفتم که نمیشناسمش اصلا.
بدون قاشق هم میشود غذا را خورد. من از پس خودم بر میآیم. اما بعدش دستانم کثیف میشود و میمالد به لباسهایم و بالشم و روحیهام و نامههایی که قرار بود بفرستم آن یکی زندان. و این بهانهی دیگریست که میآورم برای دیر به دیر نامه نوشتن.
درباره این سایت